شعروادب

شعروادب

زدشت پر شکوفه در حریم الوند / وزیده بر هزاره ها شمــیم الوند / کنون بسوی تشنگان وادی عشق / گشوده باغی از صفا نســیم الوند
شعروادب

شعروادب

زدشت پر شکوفه در حریم الوند / وزیده بر هزاره ها شمــیم الوند / کنون بسوی تشنگان وادی عشق / گشوده باغی از صفا نســیم الوند

شاعر جوان خانم سحر رجبی







قاصدک
کودکی را در خیابان دیده ام
حال و روزش هیچ تعریفی نداشت
لرز از سرمای سوزان بر تنش
شانه هایش بی کت و کیفی نداشت
او نگاهش بر زمین و من به او
بستنی له شده قیفی نداشت
هر دو پایش پیر از باران تند
کفش در بازار تخفیفی نداشت
سحر رجبی

عید

پر کشیده شاپرک از سبزه ها

هوش از سر ها پرانده غمزه ها

زل زده ماهی در آن تنگ بلور

بر نگاهی جنس دریاهای شور

در خیابان سفره های هفت سین

کودکان بر تن لباس مارک چین

هر کمد تا خرخره پر از لباس

در خیابان مردمانی کم حواس

کهنه پوشی از نگاه دیگران

می برد سر در گریبان زمان

 

کودکان کار

تمام کوچه ها خاموش هستند

خیابان ها سراپا گوش هستند

چرا که کودکان خسته از کار

روان در کوچه بی پاپوش هستند

نباشد سر پناهی بهر آن ها

که با خاشاک هم آغوش هستند

به چشم دل ندیدم مردمان را

که با ظلمت همه تن پوش هستند


در سایه
هرچه با مردم مدارا کرده ای   
خود ندار وخلق دارا کرده ای
بر لبانت مهر خاموشی زدی  
در دل اما شکوه بر پا کرده ای
دیده ای کم لطفی ذات بشر
 باز هم الطاف بی جا کرده ای
مثل شمع روشنی در بین جمع   
درد خاموشی مداوا کرده ای
گم شدی در روشنایی دروغ   
 خویش را در سایه پیدا کرده ای
گر تو داری در سرت عقل سلیم     
پس چرا از خویش پروا کرده ای
بین مردم می نشینی با سکوت     
با سکوت خویش بلوا کرده ای
چون تو داری بر لبت فن بیان  
بی جهت امروز وفردا کرده ای


اسکناس

شیشه ی دل را شکستی اسکناس!

راه را برخانه بستی اسکناس

باز می خواهی که قربانی شوی

باز در جیبم نشستی اسکناس

پاکیت را دست نا پاکم گرفت

مردمان را چرک دستی اسکناس

می فشارم تا تو را در مشت خود

باز آزاد از دو شستی اسکناس

می روی از جیب و از خورجین ما

در کجایی با که هستی اسکناس؟

 


هزاران قاصدک

اگر چه چشم بیمارم به چشمان تو شک دارد

ولیکن عکس رویت را درون مردمک دارد

کجا پر می کشدقلبش دراین دوران بی مهری

کسی که همچومن قلبی بسان شاپرک دارد

دراین خانه راهرشب به رویت می گشاید دل

ولی آهسته وارد شو که قلبم مو ترک دارد

دگر پاییز می آید تمام کوچه پاییزی است

حیاط خانه صدها نه هزاران قاصدک دارد

 


 

جورکش

یک پرنده از کنارم پر کشید

کاش دستانم به بالش می رسید

تکه نانی خرد کردم با دو دست

ریختم آنجا به روی خاک و دید

آن پرنده آمد و منقار زد

تکه نان را با خودش برد و پرید

یار او در خانه زار و خسته بود

این پرنده جور او را می کشید

آن دو گنجشک و من و تو آدمیم

کاش فهم ما به آن ها می رسید