قربان بختیاری هستم عضو ثابت انجمن ادبی نسیم الوند .حدود 1/5 سال است که سمت منشی و دبیری انجمن را بر عهده دارم به تازگی به عنوان اعضای اصلی هیئت مدیرۀ انجمن ادبی نسیم الوند انتخاب شده ام .دبیر بازنشستۀ آموزش و پرورش ناحیه یک همدان هستم مدت 21 سال دروس گروه ادبیات را در دبیرستان تدریس کرده ام در سال 45 در تویسرکان متولد شده ام علاقۀ خوبی به شعر و شاعری دارم آثار در خور ارائه ای ندارم که تقدیم کنم وبیشتر در زمینه مقالات ادبی فعالیت می کنم
زندگینامه وحشی بافقی:
مولانا شمس الدین محمد وحشی بافقی یکی از شاعران زبر دست ایران در سده دهم است که از عهد زندگانی خود در ایران و هند نام برآورده و شعرش دست به دست گشته است .دوران حیاتش مصادف بود با پادشاهی طهماسب صفوی و شاه اسماعیل ثانی و شاه محمد خدابنده و او در شعر خود شاه طهماسب را ستوده است .وی از خاندانی متوسط در بافق برخاسته است . برادر بزرگ او مرادی بافقی نیز از شاعران روزگار خود بود و در آشنایی وحشی به محفل های ادبی بسیار موثر بود ولی پیش از آنکه وحشی در شاعری به شهرت برسد بدرود حیات گفت و در برخی اشعار وحشی نام او یافت می شود .ولادت وحشی ، ظاهرا در میانه نیمه اول سال در بافق ( بر سر راه یزد و کرمان ) اتفاق افتاد و چون بافق را گاه از توابع کرمان و گاه جزو یزد به حساب می آوردند ، به همین سبب ، وحشی را هم گاهی یزدی و گاه کرمانی گفته و نوشته اند . آغاز حیاتش در زادگاه سپری شد و در آنجا به غیر از برادرش در خدمت شرف الدین علی بافقی به کسب دانش و ادب پرداخت .شرف الدین علی از شاعران و ادیبان زمان و از ستایشگران شاه طهماسب و دارای دیوانی از قصیده و غزل شامل حدود چهار هزار بیت بود .وحشی پس از آموختن مقدمات ادبی از بافق به یزد و از آنجا به کاشان رفت و چندی در آن شهر سرگرم مکتب داری بود و پس از روزگاری به یزد بازگشت و همانجا ماند و به شاعری و ستایش فرمانروایان آن شهر سرگرم بود .وحشی مردی پاکباز ، وارسته ، حساس ، بلند همت و گوشه گیر بود . با آنکه سنت شاعران عهد وی ، سفر و مهاجرت به هند و بهره مندی از نعمت های دربار گورکانی هند و امیران و سرداران و بزرگان آن دولت بود ، او از ایران پای بیرون ننهاد و حتی از بافق تنها چند گاهی به کاشان و باقی عمر را به یزد رفت و همانجا ماند .دوران کمال شاعری را در یزد گذرانید و برای کسب معاش تنها به ستایش رجال یزد و کرمان پرداخت . در دیوان او قصیده ای در ستایش شاه طهماسب وجود دارد ،ولی ممدوح و حامی واقعی او میر میران حاکم یزد بوده است .اشعار وحشی را می توان از بهترین نمونه های اشعار عاشقانه در شعر فارسی دانست . زیرا نهایت قدرت شاعر در بیان دلباختگی و حالات دلدادگی خود و نیز توضیح ماجرایی که میان او و معشوق بوده به کار رفته است و همین طرز زیبای وقوع را هم شاعر در غزلهای خود با چیره دستی تمام به کار برده است .در شعر وحشی تا آنجا که ممکن است از واژه های دشوار و ترکیبات عربی ناهموار خبری نیست و به جای لغات و کلمات مشکل و دشوار از واژه ها و ترکیبات متداول و سهل و سادۀ زمان ، چنانکه رسم اغلب شعرای آن دوران بوده ، استفاده کرده است و به همین جهت است که اشعار وحشی به دل عموم افراد می نشیند .
در تاریخ درگذشت وحشی اختلاف بسیار است .مولف "تذکره حسینی" و "روز روشن" درگذشت وحشی را در سال 961 و مولف " عرفات العاشقین" در سال 992 و مولف " سلم السماوات" و "جامع مفیدی" تاریخ رحلتش را 997 نوشته اند .هیچ یک از این تواریخ درست نیست . زیر خود وحشی در قطعه ای اتمام مثنوی ناظر و منظور 966 قید کرده . آنوقت چگونه در 961 دارفانی را وداع گفته است ؟همچنین درباره علت مرگش بعضی ها نوشته اند که وی به دست معشوق خود کشته شد .
به هر حال وحشی در یزد در گذشت و در همانجا در کوی سربرج به خاک سپرده شد و گویا همان زمان یا بعد از آن سنگی بر گورش نهادند که این غزل وحشی بر آن کنده شده بود : کردیم نامزد به تو، بود و نبود خویش گشتیم هیچ کارۀ ملک وجود خویش
قبر وحشی در کشاکش زمان محو ، و سنگ گورش از جایی به جایی دیگر برده شد . تا آنکه خان زاده دانشمند بختیاری امیر حسین خان که در سال 1328 شمسی حکمران یزد بود آن را از (حمام صدر) بیرون آورده و در صحن ساختمان تلگراف خانه آن شهر بنای یادبودی ساخت و آن سنگ را بر آن نصب کرد .از مثنوی های معروف او می توان «ناظر و منظور» و «خلد برین» را نام برد
نمونه ای از اشعار او:الهی سینه ای ده آتش افروز در آن سینه دلی ، وان دل همه سوز
هرآن دل را که سوزی نیست ،دل نیست دل افسرده غیر از آب و گِل نیست
دلم پر شعله گردان ، سینه پر دود زبانم کن به گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی درد پرورد دلی در وی درون درد و برون درد
به سوزی ده کلامم را روایـی کزان گرمی کند آتش گدایی
دلم را داغ عشقی بر جبین نِه زبانم را بیانی آتشین ده
دلی افسرده دارم سخت بی نور چراغی زو به غایت روشنی دور ...
زندگی نامه خواجه رشید الدین فضل الله همدانی
خواجه رشیدالدین فضلالله همدانی در حدود سال ۶۲۹ خورشیدی در همدان در یک خانوادۀ پزشک یهودی متولد گردید. نیای بزرگ او «موفقالدوله علی» یک عطار یهودی بود و به همراه خواجه نصیرالدین طوسی در قلعۀ الموت مهمان اجباری اسماعیلیان بود و پس از یورش هولاکوخان به آنجا به خدمت وی درآمد رشیدالدین به دلیل یهودی بودن نخست «رشیدالدوله» خوانده میشد و پس از مسلمان شدن، نامش به رشیدالدین تغییر یافت و در دستگاه ایلخانان مغول پیشرفت نمود.
رشیدالدین فضلالله همدانی در زمان چیرگی مغول زندگی میکرد. در زمان پادشاهی آباقاخان، پزشک مخصوص او بود و در نزد او احترام و نفوذی بهدست آورد. در زمان ارغونخان و کیخاتوخان نیز گامهای پیشرفت را سپری کرد.
در سال 674 خورشیدی غازان خان به سلطنت رسید و سه سال بعد وزیر اعظم خود -خواجه صدرالدین زنجانی- را به قتل رساند و به جای او رشیدالدین فضلالله همدانی و خواجه سعدالدین ساوجی را به همراه هم وزیران خود کرد. همچنین در همین هنگام فضلالله همدانی ریاست موقوفات غازانی را برعهده گرفت.
در سال ۶۸۲ خورشیدی غازان خان به شام لشکر کشید و رشیدالدین فضلالله نیز همراه او بود و در کنار رود فرات رشیدالدین، مؤلف تاریخ وصّاف الحضره(شهاب الدین عبدالله شیرازی) را به نزد غازان برد تا کتاب او را از نظر پادشاه بگذراند. در همین سال غازان درگذشت.
پس از درگذشت غازان خان، برادرش سلطان محمد خدابنده (اولجایتو) به جای او نشست و رشیدالدین فضلالله همچنان وزیر و مورد احترام او بود. خواجه سعدالدین ساوجی رقیب رشیدالدین فضلالله در سال 691 خورشیدی. به دستور سلطان اولجایتو از وزارت عزل و مانند وزیران پیشین دربار مغولان به قتل رسید. تحریک کنندۀ این کار خواجه علیشاه گیلانی بود که جانشین وزیر کشته شده -سعدالدین ساوجی- شد و پس از مدتی توطئهای علیه خواجه رشیدالدین ترتیب داد که به نتیجهای نرسید.
در سال 694 خورشیدی اختلاف شدیدی میان خواجه رشیدالدین و خواجه علیشاه گیلانی روی داد، به خاطر اینکه خزانۀ پادشاه از وجوه دیوانی و لشکری خالی مانده بود و تعیین مقصر آن باعث این درگیری شده بود. اولجایتو برای حل این اختلاف ، هر یک از ممالک ایران و آسیای صغیر را میان دو وزیر تقسیم کرد؛ ولی باز هم اختلاف و دشمنی میان این دو ادامه داشت.
پس از درگذشت سلطان محمد خدابنده (اولجایتو )ابوسعید بهادرخان به پادشاهی رسید. در زمان ابوسعید اختلاف میان دو وزیر او یعنی خواجه رشیدالدین و خواجه علیشاه گیلانی شدت گرفت و این امر باعث اختلال در امور کشور شد.
عدهای که از این وضعیت به ستوه آمده بودند ابتدا به نزد خواجه رشیدالدین رفتند و از او خواستند که با ترتیب دادن توطئهای کار وزیر دیگر را بسازند، ولی خواجه رشیدالدین این خواسته را نپذیرفت. سپس آنان پیش خواجه علیشاه رفتند و همین خواسته را مطرح کردند و با موافقت او در نهایت خواجه رشیدالدین در سال696 از وزارت عزل شد و از سلطانیه به تبریز رفت و انزوا اختیار کرد. اما پس از چندی امیرچوپان (امیرالامرای لشکر مغول) او را به خدمت دعوت کرد.
اما دشمنان همچنان به تحریکات خود ادامه دادند و بالاخره در حدود ۲۸ دی ۶۹۶ خورشیدی خواجه رشیدالدین و پسر شانزده سالهاش (که شربتدار اولجایتو بود) را به تهمت مسموم کردن سلطان محمد خدابنده به قتل رساندند. نسب یهودی او در دادگاه وی بارها مورد اشاره قرار گرفت. سر او توسط مردم تا چند روز در شهر حمل میشد و مردم میگفتند: «این سر یهودی ای است که از نام خدا سوء استفاده کرد. خدا او را لعنت کند. وی در زمان مرگ ۷۱ سال داشت و پس از مرگ او، به رسم زمان مغول بستگان وی هم کشته و غارت شدند و بنای ربع رشیدی مورد غارت و تاراج قرارگرفت. یک قرن بعد میرانشاه -پسر تیمور- در حالت دیوانگی دستور داد که استخوانهای خواجه رشیدالدین را از قبرش درآورند و در گورستان یهودیان تبریز به خاک بسپارند.
بنای رَبع رشیدی
از مهمترین اقدامات وی بنای رَبع رشیدی، شهرکی علمی و آموزشی در تبریز بود که با بسیاری از مراکز علمی زمان خود همچون نظامیه بغداد قابل قیاس بود که البته پس از مرگش خراب و غارت شد. در ربع رشیدی کتابخانهای دارای کتابهای قیمتی و ارزشمند وجود داشت که بنا بهگفتۀ تاریخ وصّاف الحضره (نوشتۀ شهاب الدین عبدالله شیرازی)تنها برای استنتاخ و صحافی نقشهها و تصاویر کتب ارزشمند خود حدود شصت هزار دینار خرج کرده بود.
تألیفات
رشیدالدین فضلالله همدانی تألیفات بسیاری دارد که برخی از آنها تصحیح و چاپ شده است و برخی دیگر هم به حالت نسخه خطی باقیمانده است. از جمله این تألیفات عبارتند از:
• جامعالتواریخ: مهمترین کار رشیدالدین فضلالله همدانی نگارش کتاب جامعالتواریخ بود که از شاهکارهای تاریخی زبان فارسی و تاریخ جهان به شمار میآید. این کتاب دربارۀ تاریخ، اسطورهها، باورها و فرهنگهای قبایل ترک و مغول و همچنین تاریخ پیامبران ازحضرت آدم تا پیامبر اسلام، تاریخ ایران تا پایان دوره ساسانیان و سایر اقوام است. در حقیقت جامعالتواریخ نخستین دورۀ کامل تاریخ و جغرافیای آسیا است که با استفاده از وسایل و منابعی ترتیب داده شده است که تا آن زمان در اختیار هیچکس قرار نگرفته بود.
• الاحیاء و الاثار: که ۲۴ مجلد بوده است و دربارۀ مسائل گوناگونی از این قبیل است: علم کائنات مثل کشاورزی، درختکاری، پرورش زنبور عسل، نابودی حشرات و خزندگان موذی و مضر، دامپروری، معماری، قلعهبندی، کشتیسازی، معدنکاوی و تصفیه و ذوب فلزات (این کتاب در دسترس نیست)
• بیان الحقائق:
• توضیحات:
• مفتاح التفاسیر:
• الرسالۀ السلطانیه:
• لطائف الحقایق: مشتمل بر چهارده رساله نیز از آثار قلمی او است و با شرح رؤیائی که برای مؤلف در شب ۲۶ رمضان ۷۰۵ قمری روی داده و حضرت رسول را بخواب دیده است شروع میشود. محتویات این کتاب نیز مسائل کلامی و اسلامی است این کتاب و سه کتاب مذکور در فوق، همه به زبان عربی است و همه آنها مجموعه رشیدیه را تشکیل میدهد که نسخه نفیسی از آن کتاب که بتاریخ ۷۱۰ قمری است در پاریس وجود دارد.
• هم چنین خیابانی در منطقه ولنجک تهران و یک بلوار در همدان به یادبود او نامگذاری شده است.
:تعابیر مختلف از کلمۀ تصوف
تصوف، درویشی یا عرفان نوعی روش زاهدانه بر اساس شرع و تزکیه نفس و دوری از دنیا برای وصول به حق است. تصوف در لغت به معنی پشمینه پوشی است و پشمینه پوشی نشانه زهد بوده است. تصوف بیشتر با آداب طریقت همراه است در حالیکه عرفان مکتبی جامع و مطلقِ سلوک معنوی و اعم از تصوف است و در بعضی موارد عرفان سلوک برتر دانسته شده است. بعبارتی تصوف، روشی از سلوک باطنی دینی در دین اسلام است. در تعریف تصوف، نظرات مختلفی بیان شده اما اصول آن بر پایه طریقه ایست که شناخت خالق جهان، کشف حقایق خلقت و پیوند بین انسان و حقیقت از طریق سیر و سلوک عرفانی باطنی میسّر است نه از راه استدلال عقلی جزئی. موضوع تصوف، نیست شدن خود، و پیوستن به خالق هستی است و روش آن اصلاح و کنترل نفس و ترک علایق دنیوی و ریاضت و خویشتن داری می باشد. ظاهراً واژه صوفی در قرن دوم هجری ، در برخی از سرزمینهای اسلامی، متداول شده است. کسانی که در قرن دوم صوفی خوانده میشدند، تشکیلات اجتماعی و مکتب و نظام فکری و عرفانی خاصی نداشتند؛ بهعبارت دیگر، تشکیلات خانقاهی و رابطه مرید و مرادی و آداب و رسوم خاص صوفیه، و همچنین نظام فکری و اعتقادی ای که جنبه نظری تصوف را تشکیل میدهد، در قرن دوم و حتی درنیمۀ اول قرن سوم پدید نیامده بود.
نظریات مختلف در بارۀ ریشه های مختلف کلمۀ تصوف :
1- عده ای عقیده دارند که تصوف مُعرّب کلمۀ سوفیای یونانی به معنی حکمت است
2- عده ای می گویند این کلمه برگرفته از عبارت اصحاب صُفه است که اصحاب صفه جمعی بودهاند از فقرا وزهاد و صحابه که پیوسته در مسجد رسول اکرم در مدینه ساکن بوده اند و سه تن از آنان سلمان و ابوذر و مقداد بودهاند
3- عده ای می گویند تصوف برگرفته از صفا به معنی روشنی و پاکیزگی می باشد
4- عده ای می گویند : تصوف برگرفته از صف (به معنی نظم و ترتیب) می باشد با این نگاه که صف و صدر نشینی و در صف اول مقربان بودن از ویژگی های صوفی می باشد.
در پایان این بیت سعدی را هم بد نیست بشنویم که می گوید:
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
تاریخچۀ قلندر
قلندران جماعتی از صوفیۀ ملامتی بودهاند که ملامت نفس و عدم تظاهر به آداب و رسوم اجتماعی و مذهبی را تا مرز بیقیدی و تخریب عادات کشاندند. قلندریه در حدود قرن هفتم هجری در خراسان، هند، شام و بعضی بلاد دیگر شهرت و فعالیت داشتهاند. البته سابقۀ قلندریه از قرن هفتم فراتر میرود؛ اما اوج شهرت آنان در این زمان بودهاست.قلندران معمولاً دلقی سبزرنگ از جنس پشم میپوشیده و موی سر و ریش و سبیل (و حتی بعضی از آنان ابروی) خود را میتراشیدهاند. ابن بطوطه سبب اقدام قلندران به تراشیدن ابرو را به شیخ جمالالدین ساوجی نسبت میدهد که برای رهایی از دام گناهی که زنی برایش گسترده بود، چنین کرد. از این رو مریدانش نیز این کار را مرسوم کردند. جمال الدین از جمله بزرگان معروف این فرقه در اواخر قرن ششم بود. یکی از مریدان وی به نام محمد بلخی رسم جولق پوشی را به رسوم قلندریه افزود. در قرون بعد این طریقت به وسیله سید جلالالدین ثانی، معروف به مخدوم جهانیان در هند و نقاط دیگر رواج یافت.آنچه مسلّم است و شواهد مکرر نشان میدهد، کلمه قلندر در آغاز به معنی مکان تجمع اعضای این فرقه از تصوف بوده که آنان را قلندری میخواندهاند. لغت قلندر از قرن ششم به بعد به معنی شخص به کار رفتهاست
باباطاهر در شعر خود به کلمۀ قلندر اشاره کرده است و می گوید :
مو آن رندم که نامم بی قلندر نه خان دیرم نا مان دیرم نه لنگر
معنی کلمه قلندر: چون قلندرها سر را می تراشیدند؛ بنابراین باید صورت اصلی کلمه قلندر "کل اندر" بوده باشد. این بیت شعر حافظ گواه آن است: هزار نکته باریکتر زمو این جاست نه هر که سر بتراشد قلندری داند.
نمونههایی از کاربرد قلندر در ادبیات فارسی ضربالمثل
از قلندر هویی، از خرس مویی شب دراز است و قلندر بیدار
یک مویز و چهل قلندر
هفتخوان رستم
هفتخوان نام نبردهایی هفتگانه در شاهنامهٔ فردوسی هستند که رستم پسر زال و اسفندیار پسر گشتاسپ آنها را به انجام رساندهاند. هفتخوان رستم شامل نبردهایی میشود که رستم برای نجات کیکاووس، شاه ایران، که اسیردیو سپید بود، انجام داد.
در آغاز حکومت کیکاووس، دیوها به فرماندهی دیو سپید به سرزمین مازندران حمله کرده و آنجا را تصرف کرده بودند. کیکاووس با سپاهی به سمت آنها میرود، اما شکست میخورد. دیو سپید چشمهای کیکاووس و سربازانش را نابینا و آنها را زندانی میکند. کیکاووس به طور مخفیانه نامهای به زال، پدر رستم، مینویسد و از او میخواهد که رستم را به کمک آنها بفرستد. رستم نیز با رخش، به سوی مازندران حرکت میکند.
خانها :
خان اول: نبرد رخش با شیر
خان دوم: گذر رستم از بیابان خشک
خان سوم: کشته شدن اژدها به دست رستم
خان چهارم: زن جادو
خان پنجم: جنگ با اولاد مرزبان
خان ششم: جنگ با ارژنگ دیو
خان هفتم: جنگ با دیو سپید
داستان در آغاز حکومت کیکاووس، دیو سپید به همراه سایر دیو ها به سرزمین مازندران حمله کرده و آنجا را تصرف کرده بودند. کیکاووس در اقدامی بیخردانه با لشکری به سمت مازندران رفت تا دیو سپید را از بین ببرد. او از دیو سپید شکست خورد. دیو سپید چشم آنها را نابینا کرد و آنها را در زندانی تاریک و وحشتناک زندانی نمود.
کیکاووس مخفیانه قاصدی نزد زال فرستاد و از او خواست تا رستم را به کمک آنها بفرستد. زال ماجرا را با رستم در میان گذاشت. رستم چنین جواب داد: ای پدر ، من به کمک آنها می روم. به امید خداوند بتوانم کیکاووس را آزاد کنم و دیو سپید را نابود کنم. سپس با رخش، تمام روز را تاخت تا به دشت پهناوری رسید.
«خانها»
خان اول: نبرد رخش با شیر
رخش با دستان خود شیر را از رستم دور میکند.
اولین خطری که در راه مازندران بر سرراه رستم بود، شیری بود که در توسط اسب رستم کشته شد. رستم برای رها کردن کیکاووس از زندان دیوها، سوار رخش شد و به شتاب به سمت مازندران رفت. رستم راه دو روزه را در یک روز پیمود؛ به همین دلیل گرسنه شد و خواست تا استراحت کند. ناگهان دشتی پر از آهو پدیدار شد. رستم با رخش به سمت آنها رفت و کمند انداخت و آهو را شکار کرد. آتشی روشن کرد و آهویی را بریان کرد و خورد. آنگاه افسار رخش را باز کرد و او را برای چرا رها کرد و خود به نیستانی نزدیک وارد شد و آن را بستر خواب ساخت و جای خود را امن ساخت و به خواب رفت.
اما در آن نیستان محل زندگی شیری بزرگ بود. در نیمههای شب، شیر درنده به خانهی خود بازگشت. رستم را بر بستر نی خوابیده و رخش را در کنار او دید. با خود گفت نخست باید اسب را بکشم و آنگاه سوار او را بدرم. پس به رخش حمله کرد. رخش مانند آتش خروشید و دو دست خود را بر سر شیر زد و دندان خود را بر پشت آن فرو برد. رخش آنقدر شیر را به زمین زد که شیر جان بداد.
وقتی رستم از خواب بیدار شد، دید رخش شیر را از پای درآورده. گفت:
« ای رخش ناهوشیار! که گفت که تو با شیر کارزار کنی؟ اگر بدست شیر کشته می¬شدی من این خود و کمند و کمان و گرز و تیغ و ببر بیان را چگونه پیاده به مازندران می¬کشیدم؟ »
این را گفت و دوباره خوابید و تا صبح استراحت کرد.
خان دوم: گذر رستم از بیابان خشک
دومین خطری که رستم بر سر راه داشت، بیابانی خشک و سوزان بود که رستم با هوشیاری توانست از آن عبور کند. پس از گذشتن از خوان اول، بعد از طلوع خورشید، رستم بلند شد و تن رخش را تیمار کرد، آن را زین کرد و بهراه افتاد. وقتیکه در راه بود، بیابانی بیآب و سوزان را دید. گرمای راه چنان بود که اگر مرغ از آنجا میگذشت، بریان می¬شد. زبان رستم از شدت تشنگی زخمی شده بود و رخش نیز دیگر توانی نداشت. رستم از رخش پیاده شد و زوبین در دست، از شدت تشنگی، مانند مستان راه میرفت. بیابان دراز و گرما زورمند و چاره ناپیدا بود. رستم به ستوه آمد و رو به آسمان کرد و گفت:
ای داور دادگر! رنج و آسایش همه از توست. اگر از رنج من خشنودی رنج من بسیار شد. من این رنج را بر خود خریدم مگر کردگار شاه کاووس را امان دهد و ایرانیان را از چنگال دیو برهاند که همه بندگان یزدان¬اند. من جان و تن در راه رهایی آنان گذاشتم. تو که دادگری و ستم دیدگان را در سختی یاوری کار مرا مگردان و رنج مرا به باد مده. مرا دستگیری کن و دل زال پیر را بر من مسوزان.
همچنان میرفت و با خدا در نیایش بود؛ اما روزنه¬ی امیدی پدیدار نبود و هرلحظه توانش کمتر می¬شد. مرگ را در نظر آورد و با خود گفت:
اگر کارم با لشکری می¬افتاد شیروار به پیکار آنان می¬رفتم و به یک حمله آنان را نابود می¬ساختم. اگر کوه پیش می¬آمد به گرز گران کوه را فرو می¬کوفتم و پَست می¬کردم و اگر رود جیهون بر من می¬غرید به نیروی خداداد در خاکش فرو می¬بردم. ولی با راه دراز و بی¬آب و گرمای سوزان دلیری و مردی چه سود دارد و مرگی را که چنین روی آرد چه چاره می¬توان کرد؟
در این سخن بود که تن پیلوارش از رنج راه و تشنگی، سست شد و ناتوان بر خاک گرم افتاد. ناگاه دید میشی از کنار او گذشت. از دیدن میش امیدی در دل رستم پدید آمد و اندیشید که میش باید آبشخوری نزدیک داشته باشد. دوباره نیروی خود را بازیافت و بلند شد و در پی میش به راه افتاد. میش وی را به کنار چشمه¬ای برد. رستم دانست که این کمک از سوی خداست. او از آب نوشید و سیراب شد. آنگاه زین از رخش جدا کرد و او را در آب چشمه شست و تیمار کرد و سپس در پی خورش به شکار گورخر رفت. گورخری را بریان ساخت و بخورد و آمادهی خواب شد. پیش از خواب رو به رخش کرد و گفت : «مبادا تا من خفته¬ام با کسی بستیزی و با شیر و دیو پیکار کنی. اگر دشمن پیش آمد نزد من بتاز و مرا آگاه کن.»
خان سوم: کشته شدن اژدها به دست رستم
رخش تا نیمه شب در چرا بود. اما دشتی که رستم بر آن خوابیده بود، خانهی اژدهایی بود که از ترس آن، شیر و پلنگ و دیو جرئت گذشتن از آن دشت را نداشتند. وقتی اژدها به خانهی خود بازگشت، رستم را خوابیده و رخش را در چرا دید. شگفتزده شد که چگونه کسی جرئت کرده به آن دشت بیاید؟ حمله کنان رو به سوی رخش حرکت کرد.
رخش بی¬درنگ به بالین رستم تاخت و سُم خود را بر خاک کوبید و گرد و خاک به پا کرد و شیهه کشید. رستم از خواب بیدار شد و فکر جنگ کرد. اما اژدها ناگهان با جادویی ناپدید شد. رستم اطراف خود به بیابان نظر کرد و چیزی ندید. به رخش خروشید که چرا وی را از خواب بیدار کرده است و دوباره سر بر بالین گذاشت و خوابید. اژدها باز از تاریکی بیرون آمد.
رخش باز به سوی رستم تاخت و سُم خود را بر خاک کوبید و گرد و خاک کرد. رستم بیدار شد و بر بیابان نگاه کرد و باز چیزی ندید. دُژَم شد و به رخش گفت:
در این شب تیره اندیشه¬ی خواب نداری و مرا نیز بیدار می¬خواهی؟ اگر این بار مرا از خواب باز داری سَرت را به شمشیر تیز از تن جدا می¬کنم و خود پیاده به مازندران می¬روم. گفتم اگر دشمنی پیش آمد با وی مستیز و کار را به من واگذار. نگفتم مرا بی¬خواب کن. زنهار تا دیگر مرا از خواب بیدار نکنی.
سومین بار اژدها غُرّان پدیدار شد و از نفَس خود آتش فرو ریخت. رخش از چراگاه بیرون دوید اما از ترس رستم و اژدها نمی¬دانست چهکار کند که اژدها زورمند و رستم خشمگین بود.
سرانجام مِهر رستم او را به بالین خود کشید. چون باد پیش رستم تاخت و خروشید و جوشید و زمین را به سم خود چاک کرد. رستم از خواب خوش برجَست و با رخش بر آشفت. اما خداوند چنان کرد که این بار زمین از پنهان ساختن اژدها امتناع کرد. در تاریکی شب چشم رستم به اژدها افتاد. تیغ از نیام کشید و چون ابر بهار غرید و به سوی اژدها تاخت و گفت: «نامت چیست که عمرت به پایان آمد. می¬خواهم که بی¬نام بدست من کشته نشوی.»
اژدها غرید و گفت: «عقاب را یارای پریدن بر این دشت نیست و ستاره این زمین را به خواب نمی¬بیند. تو جان به دست مرگ سپردی که پا در این دشت گذاشتی. نامت چیست؟ جای آن است که مادر بر تو بگرید.»رستم گفت: «من رستم دستان از خاندان نیرَمَم و به تنهایی با لشکری بجنگم. منتظرباش تا جنگ مردان را ببینی.» این را گفت و به اژدها حمله کرد. اژدها زورمند بود و چنان با رستم گلاویز شد که گویی پیروز خواهد شد. رخش چون چنین دید ناگاه برجست و دندان در تن اژدها فرو برد و پوست او را چون شیر از هم بدرید. رستم از کار رخش حیران ماند. تیغ برکشید و سر از تن اژدها جدا کرد. رودی از خون بر زمین فرو ریخت و تن اژدها چون کوهی عریان ، بی¬جان بر زمین افتاد. رستم خدا را یاد کرد و سپاس گفت. در آب رفت و سر و تن خود را شست و سوار رخش شد و باز به راه افتاد.
خان چهارم: برخورد بازن جادو
رستم شاد و خوشحال در راه دراز اسب می¬راند تا آنکه به چشمهساری پر گل و گیاه رسید. سفرهای آراسته در کنار چشمه، پهن شده بود و بَرّه¬ای بریان شده با دیگر خوردنی¬ها در آن گذاشته شده بود. جامی زرین پر ازشراب نیز در کنار سفره دید. رستم شاد شد و بی¬خبر از آنکه آن سفره، تلهی دیوها است، از رخش پیاده شد و بر سر سفره نشست و جام شراب را نوشید. سازی در کنار جام بود. آن را برداشت و ترانهای فرحبخش در وصف زندگی خویش خواند.آواز رستم و ساز وی به گوش پیرزن جادوگری رسید. جادوگر مغرور بود و از دشمنان رستم، دستور کشتن رستم را داشت و قدرتی بی نظیر داشت. او که یک خَر درنده هم داشت بی¬درنگ خود را به صورت زن جوان زیبایی درآورد و نزد رستم آمد. رستم از دیدار وی شاد شد و بر او آفرین گفت و خداوند را به سپاس این دیدار نیایش کرد. چون رستم نام خدا را بر زبان آورد، ناگهان چهره¬ی جادوگر تغییر یافت و صورت سیاه و شیطانیاش پدیدار گردید. رستم بهسرعت در او نگاه کرد و دریافت که او جادوگر است. جادوگر خواست که فرار کند اما رستم کمند انداخت و سر او را سبُک به بند آورد. دید گنده پیری پر نیرنگ است. خنجر از کمر گشود و او را از وسط به دو نیم کرد.رستم پس از مدتی، به سرزمینی تاریک و وحشتناک رسید؛ بهطوریکه چشمان او دیگر جایی را نمیدید. او راه خود را گم کرد. در این لحظه فکری به خاطرش رسید. افسار رخش را رها کرد. رخش با هوشیاری، آرام آرام راه را پیدا کرد. کم کم هوا روشن شد و رستم به سرزمین سرسبز و زیبایی رسید، که آنجا مازندران بود.
خان پنجم: جنگ با اولاد مرزبان
در این خوان، رستم در مسیر راه خود، در کنار رودی به خواب رفت و رخش در چمنزاری به چرا مشغول شد. دشتبان آن ناحیه که از چرای رخش به خشم آمده بود به رستم حمله برده و در خواب ضربهای به وی وارد کرد.رستم از خواب برخاست و گوشهای دشت بان را کنده و درکف دست او نهاد. دشتبان به پهلوان آن نواحی که «اولاد» نام داشت شکایت برد. اولاد و سپاهیانش به جنگ رستم رفتند. رستم به سپاه حمله برد. او شمشیر خود را از غلاف بیرون کشید و با هر ضربه، ده دیو را نابود میساخت. در آن لحظه اولاد فریاد کشید: «ای رستم! بیا با من بجنگ تا تو را نابود کنم.» و سپس به رستم حمله کرد. رستم کمندش را دور سر چرخاند و به سمت اولاد پرتاب نمود و او را اسیر کرد. اولاد که خود را اسیر رستم دید، به او گفت: «ای جوانمرد پهلوان! مرا نکش، هر کاری که بخواهی برایت انجام میدهم.» رستم به او گفت که اگر محل دیو سپید را به وی نشان دهد، او را شاه مازندران خواهد کرد و در غیر این صورت، او را خواهد کشت. اولاد نیز پیشاپیش رستم و رخش به راه افتاد
خان ششم: جنگ با ارژنگ دیو
رستم و اولاد به کوه اسپروز، (به زبان مازندرانی: نوک سفید) یعنی محلی که در آن دیو سپید، کاووس را در بند کرده بود، رسیدند؛ چون نیمه¬ای از شب گذشت از سوی مازندران خروش برآمد و به هر گوشه شمعی روشن شد و آتش افروخته شد. رستم از اولاد پرسید: آنجا که از چپ و راست آتش افروخته شده کجاست؟ اولاد گفت: آنجا ابتدای سرزمین مازندران است و دیوهای نگهبان در آن، جای دارند و آنجا که درختی سر به آسمان کشیده خیمه¬ی ارژنگ دیواست که خروش برمی¬آورد. رستم شب را خوابید و صبح روز بعد اولاد را با طناب به درختی بست و به جنگ ارژنگ دیورفت. وی با حملهای سریع سر ارژنگ دیو را از تن جدا ساخت و در نتیجه سپاهیان ارژنگ دیو نیز از ترس پراکنده شدند.سپس رستم و اولاد به سمت شهری که محل نگهداری کاووس و سپاهیانش بود به راه افتادند و آنان را از بند رها ساختند.
خان هفتم: جنگ رستم با دیو سپید
در خوان آخر، رستم و اولاد به هفت کوه که غار محل زندگی دیو سفید در آن قرار داشت رسیدند. شب را در آنجا سپری کردند. صبح روز بعد رستم پس از بستن دست و پای اولاد، به دیوان نگهبان غار حمله ور شد و آنان را از بین برد. وی سپس وارد غار تاریک شد. در غار با دیو سپید مواجه شد که همانند کوهی به خواب رفته بود.دیو سفید با سنگ آسیاب و کلاه خود و زره آهنی به جنگ رستم رفت. رستم یک پا و یک ران وی را از بدن جدا ساخت. دیو با همان حال با رستم گلاویز شد و نبردی طولانی میان آن دو درگرفت که گاه رستم و گاه دیو در آن برتری مییافتند. در پایان، رستم با خنجر خود دل دیو را پاره کرده و جگر او را در آورد.سایر دیوان با دیدن این صحنه فرار کردند. با چکاندن خون دیو در چشمان کاووس و سپاهیان ایران، همگی آنان بینایی خود را باز یافتند و به جشن و پایکوبی مشغول شدند.»
درباره حضرت علی (ع)
از نام خوشت شروع کنم بسم الله هستی تو علی ونیست مثلت بالله
پرسند اگر زقــوتت می گویم لا حـــول ولا قــوت الا بـا لله
ابجد(اَ جَ)[ع.](اِ.)ترتیب وترکیب قدیم حروف الفبای عربی است که عبارت است از:ا-ب-ج-د-ه -و-ز-ح-ط-ی-ص-ک-ل-م-ن- س-ع-ف-ق-ر-ش-ت-ث-خ-ذ-ض-ظ-غ. از این حروف هشت کلمه ساخته اند به ترتیب ابجدف هوز- حُطی- کلمن-سعفض-قرشت-ثخذ-ضظغ.برای هر یک ازاین حروف عددی معین کرده اندبه نام حساب ابجدیا حساب جُمَل به ترتیب:همزه1- ب2-ج3-د4-ه5-و6-ز7-ح8-ط9-ی10
ک20-ل30-م40-ن50-س60-ع70-ف80-ص-90ق 100-ر200-ش300-ت400-ث500-خ600-ذ700-ض800-ظ900-غ1000
حساب ابجد در ادبیات فارسی برای ساختن ماده تاریخی به کارمی رودو قاعده اش آن است که:با این حروف مصرع یا جمله ای کوتاهی می سازند که اگر اعداد مربوط به حروف با هم جمع شوند تاریخی که منظئر گوینده بوده به دست می آید مثل کلمه «عدل مظفر»که بر سردر مجلس شورای سابق نوشته شده بود و منظور آن تاریخ صدور فرمان مشروطیت توسط مظرالدین شاه است یعنی1285 شمسی
ماده تاریخ
عبارت از آن است که مجموع حروف بیت یا مصراع یا عبارتی به حساب ابجد با تاریخ واقعه ای تطبیق کند مثلاً:
بها˛ الحق والدین طاب مثواه امام سنت وشیخ جماعت
به طاعت قرب ایزد می توان یافت قدم در نه گرت هست استطاعت
ر بدین دستور تاریخ وفاتش برون آر از حروف«قرب طاعت»
که معادل 782 هجری قمری است.
ماده تاریخ کلمه یا کلمات معنی داری است که به حساب جُمَل مساوی با یک تاریخ مشخص ومورد نظر می شود.به عبارت دیگرماده تاریخ آن است که مجموع حروف بیت یا مصرع یا عبارتی به حساب ابجدبا تاریخ واقعه ای تطبیق کند.ماده تاریخ ذکر تاریخی است به شعر ویا گاهی به نثر درقطعه ای کوتاه برای واقعه های گوناگون اعم از جلوس یافوت ویا قتل پادشاهی ویا مرگ وقتل امیر، وزیر،شاعر، حکیم و مانند آن ها معمولاًشعری که ازاین راه پدید می آید قطعه ای کوتاه است که شاعر در یکی دو بیت آخر آن
تاریخ مورد نظر را ذکر می کند وبیت های پیش از آن برای تمهید (آماده سازی)می اوردو معمولا این مقدمه برای معرفی وبیان درجه اهمیت کسی با واقعه ای گفته می شود که تاریخ آن ذکر گردیده است.اصطلاحاً تاریخ گویی به این نحو را ماده تاریخ سازی می گویند.
در گذشته برخی از اسامی ، اشارات ومحاسبات نجومی را به حساب جُمَل بکار می بردند.جرجی زیدان در آداب اللغه می گوید:مسلمین برای هر حرف از حروف ابجد شماره ای قائل شده اند وحساب جُمَل را تشکیل داده اند. بدرالدین محمد ابو نصر فراهی می گوید:
یکان یکان شمر ابجد تا حطی چنانچه از کلمن عشرعشر تا سعفص
پس آنگه از فرشت تا ضظغ شمر صدصد دل از حساب جمل شد تمام مستخلص
فن ماده تاریخ از ظرایف شعر سرایی است واغلب آن را صنایع مستظرفه (کارهای ظریف) دانسته اند. در زمان های کهننزدیک به اوایل پیدایش اسلام بیان تاریخ به حساب ابجد یا حروف مقطعه معمول بوده است بعد ها حساب جمل در میان شعرای عربی گو ترکی سرا و پارسی گو جاری ومتداول گردید و از سده پنجم به این سو شایع گردید. ماده تاریخ جزو پدیده هایی است که از سده هقتم به بعد در ادبیات فارسی رایج شد.
درپایان به عنوان حسن ختام این بیت را خوانده وتوضیح می دهیم:
نام بت من گر بخواهی سیبی است نهاده برسر سرو
که سیب است یعنی30 ضربدر 20 که می شود600 معادل حرف خ به حروف ابجد وکلمه سرو می شود خسرو
منابع: فرهنگ معین، فرهنگ دهخدا ، دانشنامه ویکی پدیا