شعروادب

شعروادب

زدشت پر شکوفه در حریم الوند / وزیده بر هزاره ها شمــیم الوند / کنون بسوی تشنگان وادی عشق / گشوده باغی از صفا نســیم الوند
شعروادب

شعروادب

زدشت پر شکوفه در حریم الوند / وزیده بر هزاره ها شمــیم الوند / کنون بسوی تشنگان وادی عشق / گشوده باغی از صفا نســیم الوند

آقای جهانیان

غلامرضا جهانیان                                              


غلامرضا جهانیان متخلص به ( مسکین ) متولد 1336 درشهرستان کنگاوروبازنشسته دانشگاه علوم پزشکی میباشد ، چند سالی است درهمدان سکونت دارد واز اعضای فعال انجمن نسیم الوند می باشد ، اشعاراو در طی 30 سال فعالیت ادبی به تناوب درنشریات ، مجموعه اشعار و تذکرة شاعران چاپ شده است ودرچندین جشنواره استانی ، منطقه ای وکشوری حائز رتبه برتر گردیده است.مجموعه شعراین شاعر بنام (بهاری سوخته) دردست چاپ میباشد.


 

« یــا هــو »

درون خانقه پیــر پریشان کرده گیسویی

دمادم میزند یاهـو چو مرغ حق زهر سـویی

مرید مو پریشان کرده در کنج خراباتم

زشوقـش میزنم از دیده بردل آب و جارویی

به هورامان احساسم فتاده شوق سلطانی

چنان صیادی و صیدی شبیه  شـیر وآهویی

میان اشک چشمم چهرۀ اونقش می بندد

تو گویی میرود بر برکۀ چشمان من قویی

رهایی را نمی خواهم زبند تارگیسویش

تو گویی آشیان کرده به  بام  او پرستویی

سحردرخواب خوش آمد به گوشم نغمه ای گفتم

میان خانقه  پیچـیده  مـولایم ، هـیاهـویی

دهان ها میشود شیرین زفیض نام نیکویش

شنیدم یاعلی می گفت زنبوری به کندویی

یقین دارم ازآنجا دست خالی برنخواهم گشت

به مسکینی بیندازم به درگاهش اگررویی

(( یک کلام آباد تنـبور ، یک حنجره « حقاحق » یک صحرا سکوت ، یک قناری آواز، یک کبوتر پرواز ،   یک خانقاه پر از عطر علی ، یک کشکول ذ کر ، یک تبـرزین تسلیم ، تقدیم به حق گویان علی ))


 

« بهاری سوخته  »

مانده ام در روزگاری سوخته

مثل شب در بیشه زاری سوخته

باز ماندم در حصار سایه ها

در ســکوت  انتــظاری   سوخته

من پر از دلشوره هستم ، تشنه ام

در  کــنار   آبشــاری   ســوخته

عصمت لبخند ما را دزد برد

از میان   کــوله باری   سوخـته

کی به مقصد میرسد این بوف کور

چون مسافر در قطاری سوخته

تا صلیب آسا بیاویزم به خویش

استخوانی ، زیر  داری  سوخته

می سراید آه ( مسکین ) این سرود

پشت پرچین در بهاری سوخته

 

 

 


 

« قسمت »

قسمت نبود تا همه ایمان بیاوریم

بر سفره های خالی تان نان بیاوریم

انسان که در مسیر خدا گم نمی شود

ایمان اگر به آیه ی قرآن بیاوریم

ما اهل منطقیم و شما اهل سفسطه

بهتر که در مجادله برهان بیاوریم

از هرچه سمت گرگ وزید و به گله زد

از ماکسی نخواست که چوپان بیاوریم

کشتی نوح رفته به دریای گِل فرو

یک چشمه از اراده ی طوفان بیاوریم

وقتی اسیر رویش خشکی شود کویر

ما وعده میدهیم که باران بیاوریم

 

شاید یتیم خانه ی فردای قصه را

بابای خوب و طاهر عریان بیاوریم

 


 

«  من و تو »

 

من  و  تـو  سهم  بهاریم  اگـر بگذارند

رنگ   پائیز   نداریم   اگر بگذارند

دل  نبندیم   بجـز خانقـه  و  مـهر عـلی

صافی از گرد وغباریم اگر بگذارند

خُلف وعده نبود شیوه ی  اندیشه ی مـا

تابع  عهد  و قراریم  اگر  بگذارند

گُل چه باشد که کند جلوه به هنگام بهار

عاشق روی   نگاریم   اگر بگذارند

حرمت ساقی  مجلس  ز دلم  برده  قرار

عاشقی باده گساریم اگر بگذارند

صاف و صیقل دل ما تا که شود منزل یار

جلوه ی آینه  داریم اگر بگذارند

همه خواهند بتازند در این دشت به ما

ما یکی کهنه سواریم اگر بگذارند

به جهان شهره شده چهره ی « مسکین » به صفا

عاشق چشم خماریم  اگر بگذارند