شعروادب

شعروادب

زدشت پر شکوفه در حریم الوند / وزیده بر هزاره ها شمــیم الوند / کنون بسوی تشنگان وادی عشق / گشوده باغی از صفا نســیم الوند
شعروادب

شعروادب

زدشت پر شکوفه در حریم الوند / وزیده بر هزاره ها شمــیم الوند / کنون بسوی تشنگان وادی عشق / گشوده باغی از صفا نســیم الوند

آقای حسن خدایی


اینجانب با اینکه سالهاست شعر می‌سرایم، ولی سابقه‌ی زیادی در ارائه‌ی آنها به دیگران ندارم. از جوانی به شعرخوانی علاقه مند بودم و گاهی هم چیزی می‌سرودم . مدتها گذشت تا به درخواست دوستان و آشنایان، در جمع ها و نشست های خصوصی شعر خواندم که با استقبال و تشویق حضار روبرو شد، ولی باز هم به مراکز و اماکن رسمی برای خوانش شعر نرفته بودم. تا اینکه حدوداً کمتر از یکسال پیش، یکی از عزیزان پیشنهاد شرکت در انجمن ها را به من داد و از آن پس با حضور در انجمن های مختلف، سروده هایم را می خواندم که این حرکت همچنان ادامه دارد. از خواندن و گوش سپردن به خوانش شعر در هر قالبی لذت میبرم ولی بیشتر علاقه مند به گونه های مختلف شعر نو هستم، به ویژه در زمینه های انسانی و اجتماعی.

با سپاس





" خاطره ها سکوت نمی کنند "

------------------

در من شبگردی زندگی می کند

که سالهاست

بی بازنشستگی و پِی گیر

هر شب

هنگامی که خواب فراگیر می شود

بی هیچ گفتگو

سوت بر لب گذاشته

دست مرا می گیرد

و یک به یک

تمامِ کوچه های خاطرات را

زیرِ پا می گذاریم...

 

گاهی خسته بر گذرگاهی می ایستد

و آژیرِ هشدار

از گلویِ تنگِ سوتِ کوچکش

بر فرازِ شهرِ خفته در سینه ی من

طنین انداخته

خاطراتِ محله را بیدار می کند

و خود تکیه گاهی یافته

سیگاری می گیراند

که دودش تنها به چشم من می رود،

آه، هجومِ خاطرات خواب آلود...

 

آنکه خوش است

شیرینیِ اندکی دارد

 و با لبخندی

آرام به خواب می رود،

آنکه غمگین است اما

راه بر من بسته

به خانه اش فرا می خواندم

می نشیند و نگاه در نگاهم

سفره ی دل می گشاید...

 

گاهی غُر می زند

گاه چون قاضیانِ عبوس

به محاکمه ام می کشد

و آنگاه که سخنی نمانده باشد

سر بر شانه‌ام گذاشته

در هِق هِقی طولانی

تنش  بلرزه درمی‌آید همراهِ دلِ من،

تا بخواب رود

و من با گونه های خیس

محکوم شده

همرهِ خاطره‌ی بعد شَوَم...

 

و بپرسم از خود؛

که چرا

برخی از خاطره ها

چون بناهای رو به ویرانی

ثبت گردیده و مانده است به دل!؟

کاش می شد که بکوبیم

محلهای خراب...

 

آه باید بروم

شبگرد سوت کشید...

-----------

"حسن خدایی"

 



" قابِ سکوت "

-----------

نیم روز

خاتون

پشتِ قابِ پنجره

چشم ها بر تار و پودِ راه ها ،

در دلش امید بر موجِ حقایق

بسته بود ...

 

نیم شب

یاور

پشتِ قابِ دریچه ای در بند

چشم ها بر پیچشِ دهلیزها ،

از گذارِ عمر در بطن دقایق

خسته بود ...

 

و بامدادان

که پرنده

پشتِ قابِ حلقه یِ تردید

غزلِ کوچ سرود ،

داغِ شبنم بر تنِ تُردِ شقایق

 نشسته بود...

--------------------

"حسن خدایی"



" بند سکوت "

------------

ز سویی این ندا آمد ؛

" سیاهی رو به پایان است ... "

پس، غرق در امید و بر دل باوری ساده

برون کردم

سر از پستویِ تنگِ خویش و پرسیدم :

" سخن از بامداد آمد !؟ "

 

آه ، اما نه ...

فروغی نیست که در یاد آوَرَد رنگِ پگاهی را !!

شاید چشمهای من

به تاریکی

آغشته ست و آلوده ست و خو کرده ست

و دیگر تابِ دیدِ روشنایی را نمی آرد ،

نمی دانم ،

کسی دست مرا خواهد گرفت آیا

کز این بی انتها دالانِ قیری رنگ

که معمارانِ کج آهنگ ، نهادند سنگ بَنایش کج

و خواندند ؛ " حکمِ تقدیر است "

قدم بیرون نهیم آرام !؟

 

آه، اما نه ...

گر گریزد تیره گی

خورشید می آید ،

اینجا هنوز

شب ، پای بند نیمه اش مانده

گرفتار و به زنجیر است.

--------------

"حسن خدایی"