اینجانب با اینکه سالهاست شعر میسرایم، ولی سابقهی زیادی در ارائهی آنها به دیگران ندارم. از جوانی به شعرخوانی علاقه مند بودم و گاهی هم چیزی میسرودم . مدتها گذشت تا به درخواست دوستان و آشنایان، در جمع ها و نشست های خصوصی شعر خواندم که با استقبال و تشویق حضار روبرو شد، ولی باز هم به مراکز و اماکن رسمی برای خوانش شعر نرفته بودم. تا اینکه حدوداً کمتر از یکسال پیش، یکی از عزیزان پیشنهاد شرکت در انجمن ها را به من داد و از آن پس با حضور در انجمن های مختلف، سروده هایم را می خواندم که این حرکت همچنان ادامه دارد. از خواندن و گوش سپردن به خوانش شعر در هر قالبی لذت میبرم ولی بیشتر علاقه مند به گونه های مختلف شعر نو هستم، به ویژه در زمینه های انسانی و اجتماعی.
با سپاس
" خاطره ها سکوت نمی کنند "
------------------
در من شبگردی زندگی می کند
که سالهاست
بی بازنشستگی و پِی گیر
هر شب
هنگامی که خواب فراگیر می شود
بی هیچ گفتگو
سوت بر لب گذاشته
دست مرا می گیرد
و یک به یک
تمامِ کوچه های خاطرات را
زیرِ پا می گذاریم...
گاهی خسته بر گذرگاهی می ایستد
و آژیرِ هشدار
از گلویِ تنگِ سوتِ کوچکش
بر فرازِ شهرِ خفته در سینه ی من
طنین انداخته
خاطراتِ محله را بیدار می کند
و خود تکیه گاهی یافته
سیگاری می گیراند
که دودش تنها به چشم من می رود،
آه، هجومِ خاطرات خواب آلود...
آنکه خوش است
شیرینیِ اندکی دارد
و با لبخندی
آرام به خواب می رود،
آنکه غمگین است اما
راه بر من بسته
به خانه اش فرا می خواندم
می نشیند و نگاه در نگاهم
سفره ی دل می گشاید...
گاهی غُر می زند
گاه چون قاضیانِ عبوس
به محاکمه ام می کشد
و آنگاه که سخنی نمانده باشد
سر بر شانهام گذاشته
در هِق هِقی طولانی
تنش بلرزه درمیآید همراهِ دلِ من،
تا بخواب رود
و من با گونه های خیس
محکوم شده
همرهِ خاطرهی بعد شَوَم...
و بپرسم از خود؛
که چرا
برخی از خاطره ها
چون بناهای رو به ویرانی
ثبت گردیده و مانده است به دل!؟
کاش می شد که بکوبیم
محلهای خراب...
آه باید بروم
شبگرد سوت کشید...
-----------
"حسن خدایی"
" قابِ سکوت "
-----------
نیم روز
خاتون
پشتِ قابِ پنجره
چشم ها بر تار و پودِ راه ها ،
در دلش امید بر موجِ حقایق
بسته بود ...
نیم شب
یاور
پشتِ قابِ دریچه ای در بند
چشم ها بر پیچشِ دهلیزها ،
از گذارِ عمر در بطن دقایق
خسته بود ...
و بامدادان
که پرنده
پشتِ قابِ حلقه یِ تردید
غزلِ کوچ سرود ،
داغِ شبنم بر تنِ تُردِ شقایق
نشسته بود...
--------------------
"حسن خدایی"
" بند سکوت "
------------
ز سویی این ندا آمد ؛
" سیاهی رو به پایان است ... "
پس، غرق در امید و بر دل باوری ساده
برون کردم
سر از پستویِ تنگِ خویش و پرسیدم :
" سخن از بامداد آمد !؟ "
آه ، اما نه ...
فروغی نیست که در یاد آوَرَد رنگِ پگاهی را !!
شاید چشمهای من
به تاریکی
آغشته ست و آلوده ست و خو کرده ست
و دیگر تابِ دیدِ روشنایی را نمی آرد ،
نمی دانم ،
کسی دست مرا خواهد گرفت آیا
کز این بی انتها دالانِ قیری رنگ
که معمارانِ کج آهنگ ، نهادند سنگ بَنایش کج
و خواندند ؛ " حکمِ تقدیر است "
قدم بیرون نهیم آرام !؟
آه، اما نه ...
گر گریزد تیره گی
خورشید می آید ،
اینجا هنوز
شب ، پای بند نیمه اش مانده
گرفتار و به زنجیر است.
--------------
"حسن خدایی"