شعروادب

شعروادب

زدشت پر شکوفه در حریم الوند / وزیده بر هزاره ها شمــیم الوند / کنون بسوی تشنگان وادی عشق / گشوده باغی از صفا نســیم الوند
شعروادب

شعروادب

زدشت پر شکوفه در حریم الوند / وزیده بر هزاره ها شمــیم الوند / کنون بسوی تشنگان وادی عشق / گشوده باغی از صفا نســیم الوند

آقای روحی

تبعیدی خمار


من آن تبعیدی شوریده  در بند زندانم                

در این زندان بسی جویایی آن سلول رندانم

 

به جرم بی گناهی کرده معشوم مرا بندی

زجرم وحبس وبند خویشتن چیزی نمی دانم

 

چرا تبعید گردیدم خدایا اندر این زندان

بیا یاری بکن ساقی مرا آزاد گردانم

 

مرا مام فلک روز ازل در بند زاد افسوس

تنم در بند وجان در بند و در بند است چشمانم

 

پرنده کی شود راضی قفس حتی طلا باشد

به امید پریدن گاه مبینی که خندانم

 

مجازات پدر را بر پسر کی کرده اند آزاد

من از جرم پدر تبعیدم واینسان پریشانم

 

در این غربت بسی دلتنگم ومیل وظن دارم

وطن دور است ومن رنجور ودر بند است دستانم

 

فدای آن خط وخالم به سیل اشک می نالم

ببین شوریده احوالم نریز این اشک لرزانم

 

بده یک جرعه می ساقی که آزاد ورها گردم

بساط غم بهم ریز وبکن لبریز پیمانم

 

خمار باده نابم به پایان آمده تابم

بکن یک لحظه سیرابم تو ای شیرینتر از جانم

 

به این دیوانه مویت بده یک تار گیسویت

از آن سیلاب می جانا بکن یک جرعه مهمانم

 

اگر مست میت گردم شود درمان همه دردم

کشم نعره زنم یا هو جهان را هیچ انگارم

 

من آن بهنام در بندم اگر روزی رها گردم

دل از این خاک بر گیرم بر اوج اختر افشانم

امیر روحی (بهنام)

 

طفلی که زسرما رخش افروخته بود

چشمان ترش به این وآن دوخته بود

نقاش کشید وتابلوش کرد وفروخت

طفلک خود آدامس خویش نفروخته بود

امیر روحی (بهنام)